“Tell me a story,” the bearded man sitting on my living-room sofa commands. The situation, I must admit, is anything but pleasant. I’m someone who writes stories, not someone who tells them. And even that isn’t something I do on demand. The last time anyone asked me to tell him a story, it was my son. That was a year ago. I told him something about a fairy and a ferret—I don’t even remember what exactly—and within two minutes he was fast asleep. But here the situation is fundamentally different. Because my son doesn’t have a beard, or a pistol. Because my son asked for the story nicely, and this man is simply trying to rob me of it.
ناگهان، کسی در میزند
اتگار کِرت
ترجمهی مرتضی غلامی
مرد ریشو که روی کاناپه اتاق پذیرایی خانهی من نشسته، دستور میدهد «داستانی برایم بگو.» باید بگویم اوضاع همهجور حسی به آدم میدهد، جزء حس خوب. من داستان مینویسم، داستان نمیگویم. تازه این کار را هم بهدستور کسی انجام نمیدهم. آخرین باری که کسی ازم خواست داستان بگویم، پسرم بود. یک سال پیش. داستانی در مورد جن و پریان بهم بافتم، حتا دقیق یادم نمیآید چه گفتم. پسرم در همان دو دقیقهی اول خوابش برد. اما الان اوضاع اساساً متفاوت است. چرا که پسرم ریش و یا تفنگ نداشت. چرا که پسرم مؤدبانه از من درخواست کرد. اما این مرد عملاً میخواهد داستانی از من بدزدد.